شام آخر
شنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۱، ۱۰:۴۵ ق.ظ
شام آخررر...
من و مامانم تنها زندگی میکنیم. مامانم صدام زد و گفت: دخترم نمیخای بیای پایین برای شام؟ اگه کار داری غذات رو بیارم اتاقت!!!!!!
«تعجب کردم آخه مامانم نمیذاشت یه لیوان شربت تو اتاقم ببرم میگفت تو آشپزخانه بخور بعد برو»
گفتم عه مامان از کی تا حالا.... راستی شما مگه بیرون نبودید؟؟؟؟
الان میام داشتم وسایل اتاقم رو یکم مرتب میکردم تا برم پایین...
گوشیم زنگ خورد شوکه شدم و جواب دادم مامان شما مگه خونه نیستید؟ گف نه دیونه شدی؟ زنگ زدم بگم که یکم خرید دارم تا یک ساعت دیگ میرسم خونه، گفتم باشه و سریع قطع کردم....
و ب سمت در اتاقم رفتم اون زن پایین پله ها ایستاده بود و سینی غذا دستش و یک لبخند روی صورتش بود...
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.