گریه کودکانه
در روستایی دورافتاده واقع در دل جنگلها، یک خانهٔ قدیمی ایستاده بود. این خانه به نظر مردم محلی نهتنها خالی از سکنه بود، بلکه افسانههایی ترسناک را به یاد میآورد. خانه که هیچکس نمیدانست کی و چگونه ساخته شده بود، تاریک و مهیب بود.
گروهی از دوستان جوان تصمیم گرفتند که یک شب به اکتشاف این خانهٔ ترسناک بپردازند. آنها تا دیروقت در مورد این خانهی مرموز واهمه و وحشت میپراکندند، اما کنجکاوی بزرگتر از هرچیزی بود.
شبی که ماه به تازگی طلوع کرده بود، گروه از دوستان به خانه راهیابی کردند. درختان پیرامون خانه سایه تاریکی افکنده بودند و زمین اطراف آن میلمیل لرزید. آنها در راه وارد شدن به خانه، صدایهایی غیرمنتظره شنیدند: صدای پلکانهای پلهها که تردست و نواخته میشد.
درون خانه، تاریکی تا حدی بود که چشمان آنها نمیتوانست به آن عادت کند. اتاقها پر از سایه بودند و صدای پاهایی ناشناخته در هر زاویه میپیچید. دوستان با چرخیدن فانوسهای خود تلاش کردند تا نور به اتاقهای تاریک آن خانه بپردازند.
هر گامی که برداشت میشد، صدایی وحشتناک از پشت دیوارها میآمد. برخی از اتاقها درخشان و زیبا بودند، اما بعضی دیگر ترسناک و پر از تصاویر وحشتانگیز. یک اتاق خاص، درون آن چیزی مانند جعبهای بسته بود که گریه کودکانهای را داخل آن میشنوید.
در اوج ترس و تعجب، یکی از دوستان درخواست کرد تا دربارهٔ آن خانه و افسانههای آن بخوانند. اما به محض اینکه او کتاب را گشود، چیزهای عجیبی شروع به وقوع آمدند. یک دست ناشناخته از کتاب بیرون آمد و دستان همه دوستان را گرفت.
خانه، هرچند خالی از سکنه، اما زندگی خود را داشت و آنها را به دنیای ترسناک و وحشتناک خود میکشاند. گریههای کودکانه از گوشان آنها به گوش میرسید و آنها هر چقدر هم تلاش کردند، قادر به فرار از آن خانه نشدند.
اینجا ترسناکترین بخش آغاز میشود: دوستان به تدریج به هیولاهایی تبدیل میشوند که در این خانه زندگی میکنند. گریههای کودکانهای که قبلاً شنیده بودند، حالا از دهان خودشان بیرون میآمد و زندگی آنها را به ترسناکترین وجودهایی تبدیل کرده بود.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.