افسانه خانه ژاپنی
من مرگ هستم...
در اوایل سال ١٩٨٠ اتفاقی ترسناک و جنایی در ژاپن ؛ در مورد دو پسر نوجوان به نام کیم و سون ؛ در ساختمانی قدیمی در ژاپن انجام میشود...
سون : وقتی نوجوان بودم، در پایین خیابان ما یک ساختمان متروکه وجود داشت. همه بچه ها در این منطقه خیلی از آن میترسیدند، زیرا شایعه ای بود که ارواح و اجنه در آن در رفت آمد بودند. قسمتی از دیوارهای بتنی ساختمان قدیمی دو طبقه شکسته و فرو ریخته بودند. پنجره ها شکسته و شیشه ها برروی کف اتاق ریخته شده بودند...
یک شب، به عنوان یک تست شجاعت و یک شرطبندی احمقانه در جمع دوستانمان، تصمیم گرفتیم من و بهترین دوستم «کیم» به ساختمان قدیمی بریم و آن مکان وحشت زده را کشف کنیم...
...ما از طریق یک پنجره که در پشت ساختمان بود ، وارد شدیم... همه جا کثیف بود و لایه ای از شن در کف چوبی آن خانه وجود داشت... ترس همه وجودمون فرا گرفته بود کیم توجهش به سمت بالا و به سوی یک نوشته جلب شد و با اشاره دست من متوجه نوشته کرد و ناگهان منم مثل اون شوکه شدم ؛ کسی روی سقف نوشته بود "من مرگ هستم از اینجا دور بشید"...
بعد حدود سی ثانیه من گفتم "احتمالا فقط بعضی از روی شیطنت تلاش می کنند بچه ها را بترسانند".کیم فقط به نشانه تایید حرف من سری تکان داد «ترس تو وجود کیم به وضوح دیده میشد»
ما بیشتر اتاق های طبقه همکف را بررسی کردیم. در یک اتاق که به نظر می رسید آشپزخانه ای باشد ،نوشته های بیشتری روی دیوار آن پیدا کردیم.... یکی از نوشته ها این بود:حالا که خودت میخوای من بالای پله ها هستم جایی که هیچ برگشتی در کار نیست...
ما از پله های تقریبا خراب شده بالا میرفتیم.من جلو حرکت میکردم و کیم درست در پشت سر من حرکت میکرد. من نمترسیدم، اما از قیافه کیم معلوم بود که خیلی ترسیده بود...
نوشته ایی در بالای پله ها پیدا کردیم :"من در اتاق نشینمن هستم به آنجا بیاین " پایین نوشته با فلشی به سمت چپ اشاره شده بود ؛ سمت چپ راهرو باریکی بود...
به سمت راهرو باریک حرکت کردیم و به آرامی راه میرفتیم. در انتهای راهرو یک در بسته وجود داشت. روی در نوشته بود:"اتاق درد... من اینجا هستم "...
با دیدن نوشته دوباره ترس تموم وجودم گرفت ولی سعی کردم به ترسم غلبه کنم و آن بروز ندهم به کیم که نگاه کردم رنگش پریده بود ...کمی میترسیدم در را باز کنم. کیم به من میگفت بیا برگردیم و در رو باز نکن و دیگه نمی خواهد به هیچ وجه ادامه دهد، اما اصرار کردم که هیچی نیست و نترس...
دستگیره را باز کردم و در باز شد. ما وارد اتاق شدیم و اتاق خالی بود. دو در بسته در هر طرف وجود داشت. روی دیوار جای چنگ هایزیادی وجود داشت انگار موجودی چیزی از درد زیاد تموم دیوارها ناخن کشیده بود؛ روی یکی از دیوارها فقط نوشته ای قرمز بود: "سر من در سمت چپ و بدن من در سمت راست قرار دارد."
به محض این که دوست من این را دید، به طور کامل کنترل خود را از دست داد. او یک فریاد زد و فرار کرد و من دست او را گرفتم، اما او دستش کشید و از در فرار کرد.اما صدای پای او در راه رو به ناگه قطع شد.
من که زانوهایم میلرزید و روی زمین افتاده بودم و مصمم به ازبین بردن ترس خودم بودم. با تمام شجاعت، درب سمت راست باز کردم و داخل شدم. من به طرف دیگر اتاق رفتم و روی دیوار به کوچکی نوشته شده بود: "بدن من غیرقابل انکار است".
ناگهان صدای خرخر مانندی بلند شد و من برگشتم و نوشته ایی خونین در حال نوشته شدن روی سقف بود را دیدم:"سر من از آن اتاق بیرون میاید و پشت سر توست. بچرخ آدمیزاد ". ناگهان صدای در اومد و من صدای درب را پشت سرم شنیدم و به سرعت قایم شدم. یک سایه در پشت درب حرکت میکرد. یکم دقیق نگاه کردم
.
.
.
باورم نمیشد اون سر بریده شده ی کیم بهترین دوستم بود.او مرده بود.چشم های مرده اش به نظر می رسید به من خیره شده است. با وحشت تمام فریاد زدم، من خودم را از طریق پنجره پشت سرم به بیرون پرت کردم.
من با بازو فرود امدم و بازویم شکست،از درد زیادش فریاد میزدم و به سمت خانه فرار کردم، گریه میکردم و برای والدینم قضیه رو تعریف کردم
به پلیس زنگ زدیم و پلیس ساختمان ویران شده قدیمی را هفته ها جستجو کرد. در ابتدا آنها چیزی پیدا نکردند. هیچ نوشته ای روی دیوارها و درها وجود نداشت. آنها خانه را دوباره گشتند، اما هیچ علامتی از دوست من پیدا نکردند،به ناگه در روز هفتم توانستند فقط بدنش رو بصورت تکه تکه پیدا کنند،اما سرش هیچوقت پیدا نشد...
بیشتر بخوانید؛
داستانک
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.